دانلود مقاله در مورد فيلمنامه آسمان
دسته بندي :
مقاله »
مقالات فارسی مختلف
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : word (..doc) ( قابل ويرايش و آماده پرينت )
تعداد صفحه : 55 صفحه
قسمتی از متن word (..doc) :
1
نام فيلمنامه: آسمان
اين داستان به صورت طنز و در رابطه با شجاعت افراد مومن و همچنين ترس افراد غير مومن در جنگ ميباشد.
حميد يك آدم كوتوله است كه به علت كوتوله بودن اجازه به جنگ رفتن را ندارد كه يك پيرمردي هم به علت سن بالا شرايط مشابه او را دارد و اين دو به علت عشق به جبهه رفتن با ترفند موفق ميشوند به جبهه بروند همچنين بيژن كه يك آدم لاتي بوده با يك دختر پولدار رابطه برقرار كرده كه وقتي پدر دختر كه سرهنگ ارتش بوده متوجه اين رابطه ميشود بيژن مجبور ميشود از ترس پدر دختر و همچنين چشم داشتن به پول آنها خود را خواستگار دختر معرفي كند و چون پدر دختر شرط كارت پايان خدمت ميگذارد ناخواسته به سربازي ميرود.
خلاصه فشرده داستان
حميد و پيرمرد به بسيج منطقه ميروند. پيرمرد چون آنها اجازه به جبهه رفتن را به او نميدهند با آنها دعوايش ميشود و به حميد هم به علت كوتوله بودن اجازه به جنگ رفتن را نميدهند. حميد به مغازة لباس سربازي فروشي ميرود و اجباراً به علت هيكل كوچكش يك لباس رسمي با درجه سرهنگ دومي ميخرد و از درب پادگان داخل ميرود كه دژبان در حال استعمال مواد مخدر بوده است دير متوجه ميشود و سرهنگ هم او را ميبيند و دنبال او ميكنند كه در همين هنگام هواپيماهاي دشمن ميآيند و بيژن كه پشت توپ و توپچي بوده از ترس از پشت توپ فرار ميكند و حميد و سرهنگ ميروند پشت توپ و هواپيماي دشمن را ميزنند و فراري ميدهند. حميد با كمك سرهنگ به جبهه ميرود و بيژن هم به علت خشم سرهنگ تنبیه شده و به خط مقدم میرود پیرمرد هم با کلک زدن به راننده ای که قرار بود حمید را به خط ببرد پشت ماشين مخفيانه سوار شده و به خط ميروند. ستون پنجم دشمن در غذاي نيروهاي ايراني پودر لباسشويي ميريزد و حميد و پيرمرد با جانفشاني و زدن تانكهاي دشمن اجازه عقب نشيني به نيروهاي ايراني را ميدهند ولي خود اسير ميشوند و بيژن هم كه با هماهنگي فرمانده جبهه و خواهش منتظر ماشين بود كه به عقب برگردد به صورت تصادفي اسير ميشود. حميد با قد كوتاهش موفق به فرار و آزادي بيژن و پيرمرد ميگردد. حميد و پيرمرد باعث به هم خوردگي در جبهة دشمن ميشوند و بيژن هم به سمت جبهة خودي و خانه فرار ميكند كه بر سر سانحه رانندگي در شهر كشته ميشود. حميد سر نجات دادن جان يك نوزاد شهيد مي
2
شود و پيرمرد هم باعث پيروزي نيروهاي ايراني و همچنين به دام انداختن ستون پنجم دشمن ميشود.
خلاصه داستان
حميد يك كوتوله و يك شاگرد مكانيك ولي بسيار وارد و از اوساي خود هم واردتر است. مشغول تعمير يك مرسدس بنز است كه اوسا با حيرت ايستاده و تعمير حميد را تماشا ميكند چون خودش بلد نبوده تعمير كند. اخبار تلويزيون شروع ميشود اخبار از جنگ ميگويد و حميد ماشين را رها كرده و سمت تلويزيون ميدود و مات اخبار جنگ ميشود. زن حميد كه او هم مانند پدر و مادر حميد كوتوله است باردار است ولي او و پدر و مادر حميد كه علاقه حميد را به جبهه رفتن ميبينند به او ميگويند كه به جبهه برود. حميد و پيرمرد در صف كساني كه جلوي بسيج منطقه براي ثبت نام و رفتن به جبهه ايستادهاند، بدون اينكه همديگر را بشناسند در كنار هم هستند. پيرمرد با مسئول ثبت نام به علت اينكه سنش بالاست و او را ثبت نام نميكنند دعوايش ميشود و آنها اعصابشان خرد ميشود و وقتي حميد داخل ميرود و ميفهمند كه او هم كه يك كوتوله است ميخواهد ثبت نام كند سر او داد ميزنند و او به بيرون ميآيد.
بيژن كه در محل خود گنده لات است قاپ سارا –دختر سرهنگ ارتش- كه يك خانوادة پولدار هستند را ميدزدد و دارد تلفني با سارا صحبت ميكند كه سرهنگ گوشي را بر ميدارد و سرهنگ غيرتي ميشود و آدرس بيژن را از سارا ميگرد و به درب منزل بيژن ميرود. بيژن كه از او ميترسد با مادرش صحبت ميكند. و مادرش هم هنگامي كه متوجه ميشود آنها پولدار هستند ميرود دم در و ميگويد كه ما آخر هفته به خواستگاري دخترتان ميآييم. سرهنگ هم ميگويد پسرتان بايد كارت پايان خدمتش را در جلسه خواستگاري بياورد. در جلسه خواستگاري معلوم ميشود كه بيژن هنوز خدمت نرفته و بيژن از ترس پدر سارا ميگويد همين فردا ميرود دفترچه خدمت ميگيرم و به خدمت ميروم.
حميد كه موفق نشده بود به جبهه برود در پيشگاه خدا گريه ميكند و از خدا ميخواهد كه به جبهه برود، جلوي درب مغازهاي كه حميد كار ميكرده پادگان ارتش است و حميد متوجه ميشود كه پس فردا نوبت اعزام بعدي سربازان به جبهه است. حميد به مغازة لباس نظامي فروشي ميرود كه فقط يك لباس رسمي كه مغازه دار براي بچه يكي از مشتريهاي خود دوخته بود هم سايز او پيدا مي
3
شود و فقط يك درجه سرهنگ دومي هم در مغازه بوده است، كه آن را ميخرد و از مغازه بيرون ميآيد.
حميد لباس ارتشي با درجه را پوشيده و دارد كشيك نگهبان روي برجك را ميكشد كه نگهبان روي برجك ميگيرد وميخوابد و حميد از ديوار پادگان به داخل پادگان ميپرد و داخل پادگان سگ داشته كه حميد با حملة سگها مجبور ميشود به خارج پادگان از ديوار دومرتبه بپرد و بگويد به جاي نگهبان سگ گذاشتند. حميد لباس نظامي با درجه سرهنگ دومي را پوشيده و از درب دژباني داخل ميرود دژبان كه سرباز بوده و دارد طرياك ميكشد دير متوجه حميد ميشود و حميد به او احترام گذاشته بود دژبان جا ميخورد و ميگويد: آزاد وقتي چشمش به درجة حميد ميافتد ميترسد و ميگويد: جناب سرهنگ غلط كردم، همه رو معرفي ميكنم. حميد: كافيه، كاريت ندارم. فقط دفعه آخرت باشه. ببينم گفتي سرهنگ. دژبان : جناب سرهنگ ما بايد احترام ميذاشتيم. اين كار اصلاً جرم داره. حميد به داخل پادگان ميرود تا سرهنگ را ميبيند ميگويد (با خشونت) چرا احترام نميگذاري دژبان كه فهميده بود حميد سرهنگ قلابي است دنبال او ميكند و حميد فرار ميكند در همين هنگام هواپيماي دشمن حمله ميكنند و بيژن كه كمك توپچي بوده ميترسد و فرار ميكند و سرهنگ ميبيند. حميد به كمك توپچي ميرود و توپچي زخمي ميشود و سرهنگ پشت توپ مينشيند و موفق ميشوند هواپيما را بزنند و فراري دهند. سرهنگ كه به نيت حميد پي برده بود از حميد خوشش ميآيد و حميد را آموزش ميدهد. روز اعزام سربازان به جنگ است كه بيژن پهلوي سرهنگ ميآيد و ميخواهد همان جا بماند كه سرهنگ نميگذارد. وقتي اتوبوس در حال حركت است پيرمرد ميخواهد سوار اتوبوس شود كه راننده نميگذارد و پيرمرد با راننده دعوايش ميشود و به درب اتوبوس در حال حركت ميچسبد كه راننده ترمز ميكند و پيرمرد به زمين ميخورد. و ماشين به راه خود ادامه ميدهد. روز اعزام حميد ميشود رانندة چاق با يك جيپ دم پادگان ميايستد، پيرمرد كشيك ميداده و به سمت راننده ميآيد و وقتي ميفهمد ماشين به خط ميرود با ترفند سوار ماشين ميشود و با حميد به خط ميرود. دو نفر از ستون پنجم دشمن در داخل غذاي ايرانيها پودر لباسشويي ميريزند. بسيجيها دارند غذا را ميخورند و بيژن چون ترسيده بود اشتها نداشته و نميخورد و پيش فرمانده جنگ ميرود و خود را به عَق زدن ميزند كه فرمانده هم به او اجازه ميدهد كه برگردد عقب و او ميرود قاطي بچه و پيرمردها و پيرزناني كه منتظر ماشين بودند تا به عقب برگردند. حال بسيجيها و سربازان خراب ميشود و انها شروع ميكنند به عق زدن كه ستون پنجم اوضاع را به بعثيها گزارش مي
5
دهند و بعثيها هم آتش خود را زياد ميكنند و تانكهاي بعثي به سمت ايرانيها هجوم ميآورند. در همين هنگام حميد و پيرمرد ميرسدند. پيرمرد با دعوي از دست راننده فرار ميكند و به سمت خط مقدم حركت ميكنند. در چادر كساني كه ميخواستند برگردند عقب كه بيژن هم داخل چادر بود دو بسيجي وارد ميشوند و سريع كساني را كه نميتوانستند حركت كنند سوار ماشين ميكنند حميد هم ميخواهد سوار ماشين شود كه كه خمپاره ميخورد كنارش و داخل گودالي ميافتد و سرش به سنگ ميخورد و بيهوش ميشود. رزمندهها دل پيچه دارند و حالشان خراب است و نميتوانند بجنگند و دشمن هم وارد هم از مسير اصلي و هم از يك مسير مخفيانه ايرانيها را غافلگير و قتل عام ميكنند كه پيرمرد و حميد با آرپيجي تانكها را ميزنند و باعث ميشوند نيروهاي ايراني به سلامت عقب نشيني كنند. ولي حميد و پيرمرد و بيژن هم كه بيهوش بود اسير ميشوند و حميد چون كوچك بود بدون اينكه بعثيها متوجه شوند فرار ميكند و پيرمرد و بيژن را به زندان ميبرند و بيژن هي در جواب بعثيها كه تانكها را كه ميزد از يك آدم كوتوله صحبت ميكند كه بعثيها به او ميخندند و او را ميزنند. در داخل زنان بعثيها مست كردهاند و بيژن و پيرمرد را ميزنند كه پيرمرد خدا را شكر ميكند و بيژن دائم آه و ناله ميكند. دو بعثي داخل زندان ميآيند و پيرمرد و بيژن را براي كار كردن از زندان خارج ميكند. بعثي به بيژن و پيرمرد ميگويد گوني ها را ژر از خاك كنند و خاكريز درست كنند و خودش ميرود ميخوابد و پاي آنها را به يك ميله ميبندد. حميد ميرود و بيژن ميخواهد داد بزند و حميد را لو دهد كه پيرمرد جلوي دهان او را ميگيرد حميد ميگويد من از زندان نجاتتان ميدهم و مشخصات داخل زندان را از پيرمرد ميگيرد. حميد کشیک مامور درب زندان را ميكشد تا مامور از درب فاصله ميگيرد و حميد به داخل زندان ميرود. مامور داخل زندان و بيژن خواب هستند. حميد كليدها را از داخل جيب بعثي در ميآورد و در را باز ميكند و هنگام بيرون رفتن با مامور درب زندان درگير ميشوند و به سر او ميزنند او بي هوش ميشود. مامور داخل زندان بيدار شده و تيراندازي ميكند و آن 3 نفر فرار ميكنند در حاليكه اسلحة مأمور درب زندان را برداشتهاند و اسلحه هم به علت تيراندازي خالي شده است. قبلش جلسه صبحگاه مشترك بعثيها بوده است كه در آن جلسه به نيرنگ يك روانشناس بعثي كساني را كه ميترسيدند را شناسايي كرده و آنها را جلوي ديگران كشته و همه اماده جنگ شده بودند و هنگامي كه 3 نفر ميروند و بعثي دنبالشان شليك ميكند فرمانده و گردان بعثي كه منظم در صف بودند ميترسند و فرار ميكنند و آن 3 نفر ميخواهند از درب اردوگاه فرار كنند كه نگهبان داخل برجك به سمت آنها شليك ميكند و وقتي پيرمرد اسلحه را به سمت او مي